ღموج درياღ

 

 

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان.

می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت، نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


:ادامه مطلب:
نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:عاشقانه,غمگین,عشق,انتظار,خداحافظ,صندلی,مات و مبهوت,گیج,هدیه,داستان,تصادف,نیمکت پارک,عکس غمگین,موج دریا,ساعت 16:34 توسط باران| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 آپلود عکس - شبکه اجتماعی فیس نما - قالب وبلاگ