ღموج درياღ

 

 

 

این داستان رو کسی برام تعریف کرد و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

 

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

 

 

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

 

 

در ادامه مطلب...


:ادامه مطلب:
نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:داستان ترسناک,عجیب,داستان شاد,طنز,جنگل,شب,روح,ترس,جاده,روح,جن,وحشتناک,پایان,قهوه خانه,ماشین,بارون,موج دریا,ساعت 15:17 توسط باران| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 آپلود عکس - شبکه اجتماعی فیس نما - قالب وبلاگ